سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

عادت ندارم وقتی خونم دستبند ب دستم بببینم؛

اصلا انگاری وقتی رد بنفشش رو روی دستم می بینم توقع ندارم تو خونه باشم.انگار حتما باید بیرون باشم تا دستبند دستم باشه، درست مثل اون کش دکمه ای آبی فیروزه ایم ک عادت دارم وقتی حس می کنم ک  روی موهامه، باید تو مدرسه باشم

میدونی، اینا اصلا مهم نیست .

اصلا ِ اصلا.

مهم نیست ک من حس کنم کجام و بعد خودمو بسنجم ببینم حسم درست بوده یا نه.

یا دلم بخواد عینک ری بن دودی بزنم ب چشمام و اخم کنم توی آفتاب .

یا بارون بیاد و من دلم بخواد برم همه چترا رو از روی زمین نابود کنم ....

اینا اصلا مهم نیست. اصلا ِ اصلا ...چون اگر مهم بود اینقدر ب هم بی ربط نمی شدن .

حس داستانای شل سیلوراستاین رو دارم . حس جمله های کوتاهش و تمام قصه هاش ک می گشتیم تا براش تصویر سازی کنیم .

یا مثلا اینم مهم نیست ک من از امروز یک پیش دانشگاهی ب شمار میام . چرا...راستش رو بخوای این جای قضیه یک کمی مهمه.

 و مهم ترش این ک دلم خود ِ خود جودی رو می خواد. بیشتر از هر زمان دیگه ای ؛ این خیلی مهمه جودی ؛ اینقدر ک حاضرم بشینم برا اومدنت گریه کنم ...

من خلم ؟ 

نه...

من خل نیستم .

من فقط زیادی از حد جای جودی رو تو زندگیم خالی حس می کنم .

جای میز تحریرش ک توی حراجی خرید و از پنجره برد توی اتاقش و جای چراغ مطالعش و تمام اون شبا ک بیدار می موند تا درس بخونه، ولی نامه می نوشت .

راستش حالا ک فک می کنم می بینم بابا لنگ درازی هم ک همیشه براش می نویسم تو ذهنم چند وقتیه جاش خیلی خالیه .

و می دونی چرا اینا مهمن ؟

چون وقتی نیستن من تنهام.

خیلی هم زیاد تنهام....

 

ی جودی تو زندگی خواستن، خواسته ی زیادیه ؟

 

 

پ.ن: د نمی فهمی دگ ....

اگ می فهمیدی ک مساله ای نبود .


+ دوشنبه 92/3/13 11:18 عصر قاصدک خانوم | نظر